۱۳۹۵ آبان ۱۶, یکشنبه

پس از ماهها...

روزهايي است كه بي دليل شاد و خوشحالي، وقتهايي هم هست كه غمگين يا حداقل بي حوصله هستي، بدون دليل، بي آنكه بداني اين غم در كجا ريشه دارد، از كجا آب ميخورد و چگونه با آن برخورد كني؛ يكي از همان روزها را تجربه ميكنم. روانشناسان معمولا در موقعيت هاي اين چنيني توصيه ميكنند تا حواس ات را جمع كني و ريشه آن را بيابي و بعد در پي علاج آن برآيي، من آما، در مواجهه با موقعيت هاي اين چنيني ناتوانم و نمي توانم تمركز كنم و اين است كه سراغ اين جا را ميگيرم. زيرا خوب ميدانم كه وبلاگ ها بهترين جاي براي خلوت آدم است. هيچ كسي سراغ وبلاگ را نمي گيرد، مگر صاحب وبلاگ. عجب سنگ صبوري!

خوب بخاطر دارم روزهايي را كه وبلاگ زمينه ي آشنايي من را با خيلي ها آماده كرد. با خيلي ها دوست شدم، دوست هاي خوب و دوست هاي با مرام. اين روزها فسبوك را دارم، توييتر را دارم و اينستا را. فوج- فوج دوست دارم ولي كمتر فرصت حرف زدن را داريم، انبوه از دوستان ناشناس دارم كه نمي شناسم شان. مخصوصا در فسبوك، كه شده مثل يك مهماني بزرگ با انبوه از آدمها. نميتواني حرف دل ات را بزني تا بر عده اي برنخورد. تا مورد هجمه قرار نگيري و تا دلت بخواهد جايي خوبي است براي لايك كردن و كامنت دادن و برعكس.

 حس ميكنم بايد كمتر بروم آنجا. من قاعدتا آدم خجالتي اي هستم. دوست ندارم جاهاي شلوغ و بير و بار بروم. بچه ده هستم و گوشه گير. بايد كمي به خودم بحرفم. كمي به نگراني ها و بي خيالي هايم بپردازم. كمي هم خودم باشم. اين روزها حس مي كنم تا حدودي زيادي بي تفاوت ام، به رنگ، به لباس، به اطرافيانم و به همه چيز و اين شايد مقدمه ي باشد بر پيري زودرس. به راستي روزها چقدر زود مي گذرند!

۱۳۹۵ مرداد ۳, یکشنبه

دهمزنگ ، تقابل روشنايي و تاريكي

خشمگین ام مثل خیلی از هموطنان دگرم. کابل، خفه کردن صدای مردم کابل و جنبش مدنی روشنایی همه را خشمگین و متاسف ساخته است. دهها کشته و صدها زخمی چیزی نیست که از کنار آن به سادگی گذشت، بخصوص که بعضی از دوستان ات هم در بین زخمیها و کشته شدهها هستند. دگر حوصله دیدن شبکه های اجتماعی هم نمانده است. جوانانیکه صدها آرزو داشتند، دگر در جمع ما نیستند. کی فکر میکرد مدنی ترین تظاهرات مردم افغانستان اینگونه به خون کشیده میشود. پارچه- پارچه ساختن اعضای جنبش، نفاق انداختن بین سران جنبش، رخنه کردن بین اعضای جنبش و ایجاد بدبینی بین اعضای آنها، همه و همه قابل تصور بود ولی هیچ کس تصور نمیکرد که فرجام یک تظاهرات مدنی اینگونه رقم بخورد.
ادامه يادداشت را در روزنامه جامعه باز تحت عنوان زير بخوانيد:

۱۳۹۴ اسفند ۱۷, دوشنبه

حق نداریم از هشتم مارچ تجلیل کنیم اگر:

این روزها هوتل ها و سالن های شهر به نهادهای دولتی و غیردولتی چشمک میزنند. دلیل اش هم ساده است, فردا روز جهانی زن هست. در کابل, در ولایات و گوشه و کنار کشورم محافل تجلیل از هشتم مارچ برگزار میشود؛ حتی در شهرهایی که زنان بیشترین قربانی خشونت های خانوادگی بوده اند. برای من اما تجلیل از روز زن, آنهم اینطور مجلل, هیچ منطقی نیست. جامعه ایکه دچار افراط و تفریط باشد, به همان اندازه به تجلیل با عظمت روز زن همت می گمارد که به خشونت علیه زن دست میزند. به احتمال قریب به اتفاق, بیشترین رنج را خانمهای آبدارچی و خانه سامان در روز هشتم مارچ متحمل میشوند. اکثریت فکر میکنند که تجلییل از مقام زن را فقط در همان روز محدود کنند درحالیکه هشتم مارچ فقط بخاطر یادآوری از فداکاریها و تلاشهایی نصف از پیکره یی اجتماع است و اینکه با زنان در طول سال برخورد و رویه یی انسانی صورت گیرد.
به باور من, کسانی میتوانند از هشتم مارچ تجلیل کنند که به زنان زندگی اش به دیدهء احترام نگریسته اند, به مادرش, به خواهرش, به خانم اش, به همکار خانم اش, به همصنفی خانم اش و... و به همه ی زنان زندگی اش.

 وقتی میتوانیم تجلیل کنیم که خانم ها مجبور نباشند از طرف مردان زندگی شان دیکته شوند که چکار کنند یا نکنند, چه لباس بپوشند, به مکتب بروند یا نروند. زمانی متیوانیم از هشتم مارچ تجلیل کنیم که زنان حق تسلط بر بدن شان داشته باشند, مالک خود شان باشند و ارباب خود شان. 

حق نداریم از هشتم مارچ تجلیل کنیم اگر:
خانم هایمان محصور چاردیواری اند
و خواهر ما به بد داده میشود
ودر جغرافیای ما دختران زیر سن قانونی ازدواج میکنند
و بیست درصد خانم ها مجبور میشوند که کارهایشان را ترک کنند؛ به خاطر آزارهای جنسی, به خاطر نگاه های هیز, به خاطر تحقیر و اهانت شان

و وای اگر در آن جغرافیا زنی زنده- زنده پیش روی هزاران زن و مرد کشته شود
و زنی سنگسار شود و یا بینی اش بریده شود.

تجلیل که نه باید دست بکار شویم. عمل کنیم. به آن خانم ایکه خانه سامان است, با احترام برخورد کنیم, گاهی از مشکلات زندگی اش بشنویم و اگر روزی چای اش سرد بود, اخم نکنیم.  

آری میشود سوای تجلیل از روز زن در هوتلها و سالنهای لوکس شهر, آنرا در آشپزخانهء اداره تجلیل کنیم با آن خانه سامان یا آبدارچی اداره و همه روزه تجلیل کرد.
یا با همکار خود در اداره, با تحقیر نکردن اش, با احترام کردن اش و حفظ حریم انسانی اش.
یا میشود با محصل ات تجلیل کرد, در کلاس درس, میشود تشویق  کرد و مشکلات درسی اش را حل کرد, بدون اینکه فرقی بین او و یک محصل پسر باشد.
یا میشود آنرا در خانه تجلیل کرد, با همسرت, با مادرت و با خواهرت و با همکاری کردن با آنها, احترام متقابل داشتن به آنها و با دادن فرصت های برابر کار, تحصیل و...
و یا روز زن را میشود در سرکهای شهر تجلیل کرد, با پرهیز از خیابان آزاری و کمک به محو آن.
و روز زن را میشود در همه جا و همه روزهای سال میشه تجلیل کرد بجز هشتم مارچ و هوتل. من که با محصور کردن  روز جهانی زن در هوتل ها و سالنهای لوکس و مفشن شهر مخالف ام و معتقد ام روز جهانی زن باید در خانه, در سرک, در اداره , در ملی بس های شهر, در مکتب, در دانشگاه و دگر جاها تجلیل شود نه فقط در هوتل.

البته تا یادم نرفته باید بگویم که آنجا نه زن و نه مرد فرصت تجلیل از زن, مرد و انسانیت را دارند. درسته که زنها در بدترین شرایط قرار دارند. خوب است یاد کنیم که مردان هم کاملا آزاد نیستند, آنها هم اسیر کژیهای فرهنگی اند, اسیر رسم و رواج های ناپسند.

خیلی از مردها هنوز مثل زن ها قدرت انتخاب ندارند, برای کار, برای زندگی و برای شریک زندگی. هنوز هم مردانی هستند که تا روز ازدواج شریک زندگی شانرا نمی بینند. در خیلی از جاه ها, مادر هنوز هم در انتخاب همسر برای فرزند اش, نقش اول را دارد. هنوز هم مرد اسیر رسمهای کمرشکن عروسی است. کسانی را دیده ام که دو- سه ماه بعد از عروسی مجبور شده عروس را تنها مانده و برود تا مخارج زندگی را تامین کند و قرض های بجا مانده از عروسی را تمام کند و هزاران مشکل دگر.

 امیدوارم آینده طور دگری باشد, هم برای زنان و هم برای مردان. امیدوارم نسل جوان و آینده دار ما هر روز زندگی شان هشتم مارچ باشد. آنها هشتم مارچ را در خانه, سرک, شهر, مکتب و دانشگاه تجلیل کنند و روزی برسد که دگر هشتم مارچ یک امر بدیهی باشد نه یک چیز لوکس و دست نیافتنی.


۱۳۹۴ آذر ۸, یکشنبه

زنده یاد اسماعیل اکبر به دیار باقی شتافت

کابل تازه از زیر آوار جنگ بیرون شده بود, دانشگاه کابل فعال شده بود, من هم از مهاجرت برگشتم تا عقب ماندگیهای سالهای سیاه دوران  طالبان را جبران کنم. محصل دانشگاه کابل شدم و با جمعی از همصنفی های مکتب و همدوره یی هایم هم اتاق شدم. بعدها دوستان دگری پیدا کردم. گروهی از محصلین در خانه یی یکی از فرهنگیان رفت و آمد داشتند و آن زنده یاد اسماعیل اکبر بود. همه از او میگفتند؛ من اما او را ندیدم. رشته ام متفاوت بود هرچند علاقه ام نه. بهرحال نرفتم و ندیدم. آرزو داشتم ببینم اش. سال 2009 به دیدن شهرزاد رفتم دفترش. از پدرش پرسیدم, گفت که خوب است و روی گروه های افراطی مانند جمعیت اصلاح کار و تحقیق میکند و تصمیم دارد خاطرات اش را بنویسد. میخواستم ببینم اش, متاسفانه به دلیل دوری محل کارم از کابل و بعدها گرفتاریهای تحصیلی این مهم میسر نشد و مرگش, من را برای همیشه  از دیدار اش محروم کرد.

امروز وقتی فسبوک را باز کردم, متوجه شدم که نسل روشنفکر و چراغ بدست ما همه به نحوی از دست دادن پیشوای روشنفکر شان را مویه کرده اند. فهمیدم اسماعیل اکبر چقدر روی این نسل تاثیرگزار بوده است؛ فهمیدم که چطور نسل جوان و نخبه ی ما به نحوی مدیون روشنگری های ایشان بوده اند و مهمتر از همه فهمیدم که اسماعیل اکبر هست؛ یادش هست, نسلیکه از افکارش تاثیر پذیرفته, هستند. خاطرات اش هم مکتوب خواهند شد.

 اسماعیل اکبر مرزهای زمخت قومی در افغانستان را شکست, دختران اش را برای تحصیل به خارج کشور فرستاد و هیچگاه برایشان محدودیت وضع نکرد و اجازه داد تا استعدادهایشان را بروز دهند. خانه اش یک مرکز فرهنگی و کانون تجمع روشنفکران مختلف بود. این ها چیزهایی اند که نسل امروزی ما مدیون ایشان اند و میتواند الگوی همه یی ما باشد. همه میروند و آنچه میماند, میراثی است که از خود بجا میگزارند.

یادم باشد که دختر کوچک ام را آنگونه بزرگ کنم تا راهی را برود که خودش میخواهد. از داشته هایم سخاوتمندانه به دگران بخشش کنم. کتابهای اندک ام را در اختیار دگران هم بگزارم. برای دیالوگهای نسل جوان افغان زمینه ایجاد کنم. اگر موفق به انجام این کارها شوم, درواقع راه ایشان را رفته ام.

فقدان ایشان را برای خانواده اش, جامعه یی فرهنگی و مردم افغانستان تسلیت میگویم.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد!